زبانحال حضرت زینب سلام الله علیها در غروب روز عاشورا با برادر
غیر از این خاک بلاکَش، وطنی نیست تو را جز سنان و نی و خنجر، چمنی نیست تو را گـفـتـم از خـاتـم انگـشت تو را بـشنـاسم تو که انگشت نداری، یمنی نیست تو را تو پس از قتل حسن، گفتی غارت زدهام حال غارت شدهای، پیرهنی نیست تو را اسـتـخـوان های تنت مثـل دلت نـرم شده جز من و مادرمان، سینه زنی نیست تو را بسکه اسب از بدنت رد شده چون خاک شدی تا رسیدم به تو دیـدم، بدنی نیست تو را بـوریـا بود بـهـانـه، که بـدن جـمـع شود ورنه جز خاک بیابان، کفنی نیست تو را |